درگریه سرخ شفق
در لبخند بی رنگ سحر
در گذر آبی زمان
ترا جستجو کردم
ای عشق
اما بیهوده بود ، هر چه بود بیهوده بود ، تنها رویایی بود در بازی زمان
نیافتم ، هیچ چیز نیافتم ، نمیدانم ، شاید کم گشتم ، شاید تو در کنار من بودی اما من از تو میگریختم .
اما نه ! میدانم ، من عاشقم .
عاشق گل سرخ ، کوه ، نه من عاشق خاکم ، عاشق آهو و شاید عاشق پاییز
اما من پاییز را در کنار خود داشتم ، گل سرخ را نیز داشتم ، کوه و خاک و آهو را نیز ، پس من عاشق چیزی ناشناخته ام
که نمیدانم چیست؟